زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

جدیدترین مدلهای خوابیدن سال 2012

سلام به فرشته مهربان من  چند تا عکس از مدلهای خوابیدنت برات گذاشتم. عکس در(ادامه مطلب)         در این چند تا عکس پایین سه ماهه بودی عسلم      ببخش کیفیت عکسات خوب نیست چونکه شب بود و من نمی خواستم از نور فلاش دوربین اذیت بشی                 توی این دو تا عکس چهار ماهه هستی قربونت برم عاشقتـــــــــــــم     توی این دو تا عکس  پنج ماهته ای جانم با اون خوابیدنت   ...
1 آبان 1391

کربلایی

سلام به عشـــ ــــ ــــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــقم قربونت بروم دیشب به همراه بابا رفتیم دیدن عمه رضوان و عمو عباس که از کربلا اومده بودند. دلش حسابی برای تو تنگ شده بود حسابی تو را فشار داد تو هم که از خدا خواسته فقط دوست داری ده نفر باهات بازی کنند. بعد از شام رفتیم برای اقاجون جعفر کارت گازوییل ببریم چون با تریلی با زن دایی ساغر و دایی علی و مادر جون به مشهد می رفتند تو هم خواب بودی.عزیــــــــــــــــــــزم امار وبلاگ دیروزت1281 شده بود چه مامان بیکاریم من؟   به ادامه مطلب بروید؟   با اون زبونت که همیشه بیرونه     این لباس زیبا را عمه ...
21 مهر 1391

مسافر کوچولو

           سلام به نفسم دیروز یوسف جان،دایی سعید،زن دایی وحیده ساعت 12 ظهر از مشهد برگشتند.خاله منیژه با مهدی اومدند دنبالمون و به خونشون رفتیم تا زهرا از مدرسه بیاد و برای دیدنی به خانه اقاجون جعفر برویم.توی این فاصله هم تو و مهدی تاب سواری می کردید.   زهرا که اومد راه افتادیم وقتی رسیدیم با مشهدی ها دست و رو بوسی کردیم و سفره ناهار را پهن کردیم تو هم با ولع تمام به ما که برنج و خورشت سبزی می خوردیم نگاه می کردی الهی بمیرم که نمی تونی غذا بخوری ان شاالله 50 روز دیگه عزیزم.زحمت ناهار را مادر جون کشیده بود. ساعت پنج بابایی از سر کار اومد و رفتی...
20 مهر 1391

لبخند یک فرشته

عزیزم سلام بالاخره بعد از تلاشهای فراوان توانستم وقتی که خواب هستی ازت عکس بگیرم.ای جونــــــــــــــــم اگه به ادامه مطلب سر بزنید. عکسهای لبخند یک فرشته را خواهید دید. هستی ازت     ...
18 مهر 1391

قشنگی های........... زندگــــــــــــــــی

  __________**_____*__*___________ __ ف _______*___*___*__*_______****** ___ د _______*___*__*________**::::::::** _____ ا _________*__*_______**::::::::::** ______ ی _________*__*_____**:::::::::::** ________ ت ________*__*___*:::::::::::::** _________________*_*__*::::::::::::::** _____**********____##*::::::::::::** ___**:::::::::::::::::::* ^^*::::****::::** __**::::::::::::::::::::*^^^**:::::::::::::** ___**::::::::::::::::::::::*^^ ^*:::::::::::::** _____**:::::::::::**::::::**^^*:::::::::::** __________****:::::::::::::*^********* ____________**:::::::::::** ___________**::::::::** _______.o? ? .****** ……O ? * *.&...
31 شهريور 1391

تولد مبینا جـــــــــــــــــــــون و محمـد جــــــــــــــــــــــون

    سلام ستاره درخشان زندگی من و بابا عاشق هر و دو تونم دیروز سه شنبه 28/6/91 و تولد مبینا جون و محمدجون بچه های عمه زهره بود.چون که ماهشهر تنهایی تولد بهشون خوش نمی گذشت بهشون قول داده بودند که اصفهان که اومدند برای هر دوشون یکجا تولد بگیرند. تو هم به مبینا اسباب بازی فکری هزار خانه را کادو دادی محمد را هم که ما دیر فهمیدیم که تولد او هم بوده چیزی براش نگرفتیم و قرار شد مبلغی پول بهش بدیم. خیلی خیلی تولدش بهمون مخصوصا تو خوش گذشت.ان شاالله تولد 100 سالگیشون. عکس در ادامه مطلب........   تولد هوررررررررااااااااااااااااااا   از راست به چپ مبینا جون ،محمد جو...
28 شهريور 1391

ثنا جون 4 ماهه می شود

  ماهگی سلام به خانم خانما امروز صبح برای زدن واکسن 4 ماهگی امادت کردم وزنگ زدم مرکز بهداشت گفتند امروز واکسن نداریم من هم چون تورا اماده کرده بودم و بابایی هم بخاطر تو نرفته بود سر کار رفتیم خانه بهداشت خاله محل زندگی خاله منیژه اونجا که رسیدیم خانمه خیلی خوش اخلاق بود. بعد از یکم توضیح دادن در مورد واکسن رفتیم قد و وزنت کرد و قطره فلج اطفال را بهت داد و روی پای من نشسته بودی که واکسن سه گانه (دیفتری،کزاز،سیاه سرفه)را به ران چپ زد تو هم که خوشحال بودی یک مرتبه زدی زیر گریه ولی خیلی کوتاه بود. بعد بابایی گذاشتمون خانه خاله منیژه و رفت سر کار ما هم تا عصر اونجا بودیم و بعد به همراه خاله رفتیم خانه مادر جون...
26 شهريور 1391

دیدنی... رفتن دخملی

١٢/٦/٩١ امروز صبح عمه صدیقه مامانی و شوهرش و دخترش(زن دایی رضا)از کربلا اومدند و قرارشد که شب با دو تا خاله ها،عموها،دایی ها،مادر جون و اقاجون به دیدنشون برویم. شب همگی اماده شدیم تو هم که خیلی شیک و پیک کرده بودی و دلبری می کردی.بالاخره به مهمانی رفتیم و بر گشتیم تو هم اونجا با یک نی نی دوست شدی اسمش متین بود(پسر دختر عموی مامانی)با هم دیگه عکس هم گرفتید.      متین کوچولو و ثنا جون در مهمانی   مهدی جون،دایی علی،ثنا جون،یوسف جون در مهمانی زهرا جون و ثنا جیـــــــــــــــــــگر ...
12 شهريور 1391

کارهای جدید دخملی

  عزیزم امروز می خواهم یکم از شیرین کاریهات بنویسم.  سه روزت بود که به دنیا اومده بودی که دو تا دستات را که می گرفتیم گردنت را از روی زمین بلند می کردی  و می خواستی که بنشینی به قول معروف گردن می گرفتی. یک ماهه بودی که بابایی تا تو را روی پشتی دمرو می گذاشت تلاش می کردی و از پشتی بالا می رفتی.   همیشه وقتی می خوابیدی هر به ده دقیقه از خواب می پریدی وچون که عادت داشتی دستات را در امتداد شانه هات دراز کنی مادر بزرگم می گفت که فرشته ها وقتی اطراف ثنا جون  دور می زنند بال ....انها به دست ثنا جون می گیرد واز خواب می پره. برای همین یه مدت قنداقت کردیم دی...
10 آبان 1391